برادرم من آمدم تونبودی
اماطلائیه بود و آسمان
شلمچه بود و نیزار
جزیره بود و نخلستان
اما همه رنگ خاک بودند
رنگ لباسهای خاکیت
نخلهای بی سر بود
تجلی پیکر بی سرت
نیزار در صدا بود
صدای کمیلت
خورشید چون سابق می تابید
ولی فانوس های سنگرت را میدیدم
افسوس که مردمک های چشمم گناه کرده اند
نتوانست اشک های خونینت راببیند
وصورت سیاهم از گناهی
روی دیدن ندارد
اما یک دعا ازتو طلب می کنم
که اگر دوباره دراین بیابان آمدم
از بوسیدن شیشه قاب عکست خجالت نکشم